بسم الله الرحمن الرحیم
سردار بزرگ ایران زمین
حاج احمد متوسلیان عزیز
سلام
دل نوشته ای برایت می نویسم؛ نمی دانم روزی خواهی خواند یا نه؟! آخر می گویند هنوز زنده ای و در اسارت رژیم غاصب صهیونیستی!
نمی دانم دیپلماسی خنده و یا هر چیز دیگر عرضه بازگرداندن تو را دارد یا نه؟!
نمی دانم وقتی از غار کهف بیرون بیایی، بیایی ببینی پیر جماران قریب سه دهه است که از میان ما رفته، چه حسی خواهی داشت؟!
زمانی که رفتی مردمی بودیم که امامی داشتیم محبوب و از او آموخته بودیم که اسلام یعنی محبت! یعنی صداقت! و از همه مهمتر یعنی خدمت!!
آن وقتها پیشانی پینه بسته، هنوز مد نبود!
کسی با نام اسلام برای خانواده اش تور اروپایی جور نمی کرد!
هنوز پولها خورده نمی شد و بیت المال معنا داشت!
ناموس معنا داشت.
غیرت وجود داشت.
حیایی بود.
اگر اسلام را قبول نداشتند، اصل دمکراسی را بدون هیچ اجباری رعایت می کردند و به نظر دیگران احترام می گذاشتند.
چه بگویم سردار!
یارانت رفتند!
پس مانده ها، ناموس را برهنه در خیابان رها کردند و نامش را آزادی گذاشتند.
غیرت آنقدر در میان این عده کم شد تا آنجا که منتظر ماندند تا عده ای بسیجی بی ادعا از گوشه گوشه خاک دفاع کنند و بعد نامشان را چماق بدست بگذارند.
گستاخ شدند و با بی حیایی هر چه خواستند بنام دمکراسی کردند!
دکل نفت را خوردند و گردن یکی دیگر انداختند! وقتی اصل ماجرا برملاء شد، موضوع را ساکت کردند.
حقوق آنچنانی گرفتند و علت آن را به گردن دیگری انداختند.
قرار بود با دیپلماسی خنده، در عین حالی که چرخ سانتریفیوژ را بچرخانند، چرخ اقتصاد مردم را هم بچرخانند! اما نه این چرخید و نه آن! هر دو را نابود کردند تا همه را به بنام پیرمرد تنهای این روزها تمام کنند!
راستی سردار! آن روزها فرهنگی داشتید بنام صرفه جویی! می گویی یعنی چه؟! فرهنگ صرفه جویی چه بود؟! می دانی؟! به هر کس می گوییم صرفه جویی کنید تا منت غریبه های غربی را نکشیم، می گوید یعنی کوفت بخوریم؟!
سردار!
از آن مردمان دیگر خبری نیست! گدایی زیاد شده! دستها به سوی غرب دراز شده! بهشت آمال و آرزوهای برخی شده صحبت با غرب!
سردار!
نیا!
در غار کهف بخواب!
می ترسم بیایی، نه دلت، بلکه غرورت بشکند!
با آنکه دلم می خواست کنار ما باشی، اما از شکستن غرورت می ترسم! طاقت دیدن اشکهایت را ندارم! اشک هایی که یکبار برای نوجوان بسیجی ریختی! این برخی ها ارزشش را ندارند!
ولی بدان که بیایی و چه نیایی، همیشه در قلب ما جا داری!
یادت با ماست و رفتارت الگوی زندگی ما.
دوستدار تو محمدرضا بلبل پور
تابلوی راه نشان می داد که 5 کیلومتر مانده تا بهشت!
نگاهت می چرخد تا شهر را ببینی! مشهد الرضا(ع)؛ بهشتی که انتظارش را می کشی!
تابلوها را دنبال می کنم. ذکریا، دوستم در مشهد ساکن است! اوست که سوئیت را برایم رزرو کرده و با چند ساعت تأخیر باید خودم را به سوئیت برسانم.
تابلوهایی که «حرم مطهر» بر آنها نقش بسته را دنبال می کنم.
اولین اتفاق در بین تابلوها، چشم نواز است! تابلویی خیابان «آیت الله بهجت» را نشان می دهد!! در اندیشه ام که چرا هنوز شهر رشت که مرکز استان زادگاه حضرت آیت الله بهجت است، یک خیابان بنام این مرجع فقید و بزرگوار ندارد؟! با خود فکر می کردم که به هر حال مشهد یک شهر مذهبی است، پس لزوماً از نام آیت الله بهجت استفاده کرده، پس نباید زیاد به مسئولین شهر رشت، خرده گرفت! در هیاهوی همین تفکرات بودم که چشمم به تابلوی دیگری افتاد! خیابان «میرزا کوچک خان»! نه دیگر! تحملم تمام شد! هنوز شهر رشت، خیابانی بنام میرزای جنگل ندارد! تنها خیابانی در شهر رشت بنام لقب میرزا نامگذاری شده است! خیابان «سردار جنگل» که آن هم در میان مردم رشت، بنام «سام» مشهور است! دقیقتر که فکر کردم، دیدم از مشاهیر گیلانی، فقط دکتر حشمت صاحب چهارراهی و میدانی است! سال گذشته هم، با حضور پرفسور سمیعی، خیابانی را در رشت بنام او نامگذاری کردند! دیگر خیابانی به ذهنم نرسید که بنام مشاهیر گیلانی از جمله پرفسور رضا، دکتر معین و ... باشد!
واقعاً جای تأسف بود که هموطنانمان در مشهد، برای مشاهیر گیلانی، ارزش بیشتری قائل شده اند!!
دیگر بی توجه به این مسائل بودم و به سمت خیابان امام رضا(ع) که در میان مردم مشهد معروف به خیابان تهران بود راه افتادم. هر چند زیبایی های شهر و خلوتی خیابانها به رغم آنکه شهری 4میلیون نفری است، چشمها را نوازش می کرد!
ناگهان چشمم به گنبد طلایی و زیبایی خورد که درخشش آن بیشتر از خورشید بود! انگار خورشید در برابر او زانو زده است! مردم را نگاه می کنی که از هر سو به سمت این گنبد زیبا، تعظیم می کنند و سلام می دهند؛ و چه زیباست این صحنه های دیدنی...
دوستم ذکریای عزیز، سوئیت را در خیابان امام رضا(ع) رزرو کرده بود. تصوری که نسبت به سوئیت داشتم خیلی کمتر از آن بود که دیدم. به ساختمان رسیدم، فکر می کردم که همانطوری که تصور می کردم هست، دیوارهای بیرونی با گچ نمناک سفید کاری شده بود؛ با این وضع چه تصوری باقی می ماند؟! اما وقتی وارد شدم، یک لحظه فکر کردم وارد اتاق هتل 3ستاره شده ام!!!
ادامه مطلب ...
تا چالوس را چندین بار رفته بودم؛ با مسیر کم و بیش آشنایی داشتم؛ پس مشکلی نبود. می دانستم تقریبا سه ساعت و نیم در راه خواهم بود٬ اما با تأخیری که در حرکت داشتیم٬ و توقفهای مورد لزوم در بین راه٬ ساعت ۵ و نیم صبح به رامسر نزدیک شدیم. نزدیک رامسر استراحتی دو ساعته همراه با صبحانه داشتیم و بعد به راه افتادیم. وصف راه تا چالوس برایم ساده است٬ چرا که بارها این مسیر را طی کرده ام؛ اما از اینجا٬ تازگیهایی برایم وجود داشت! از اینکه نوشهر فقط ۵ کیلومتر با چالوس فاصله دارد و این موضوع که بسیاری از شهرهای استان مازندران چنین شکلی دارند٬ برایم عجیب بود! نزدیکترین شهرها به رشت حداقل ۱۵ کیلومتر با رشت فاصله داشتند٬ در حالیکه در استان مازندران بیشترین فاصله بین شهرها٬ همین مقدار بود. اما سرسبزی و طراوت استان گیلان از چالوس و نوشهر به بعد دیده نمیشد؛ بطوریکه وقتی وارد شهر ساری شدیم٬ حس کردم وارد شهرهای مرکزی کشور شده ام! بارها از رشت به اصفهان و تهران رفته بودم٬ اردبیل و سرعین را هم دیده ام٬ به جرأت می گویم که ساری بیشتر شبیه شهرهایی همچون قزوین و ساوه و … خشک بود؛ حتی اردبیل و سرعین را که به یاد می آورم٬ سرسبزتر از ساری برایم بود! واقعا از نظر سرسبزی٬ هیچ شهری هم پای رشت نیست. اما برخلاف سرسبزی شهر رشت٬ شهرسازی در رشت به پای ساری نمی رسید! مسئولین شهری در ساری تلاشهای قابل توجه ای برای آبادانی شهری کرده بودند که به خوبی ملموس بود؛ حال آنکه در رشت٬ هنوز درگیر آبهای سطحی شهر در زمان بارندگی هستیم؛ ساخت و ساز شهری و آبادانی آن که باید توسط مسئولین صورت بگیرد٬ جای خود!
ساخت وسازهای مختلف در بین راه، چشم نواز بودند! آپارتمانهای بلند! یا بهتر بگویم: آسمانخراشهای عظیم! زیبایی های شهرهای شمالی، چشم نواز بودند! از رامسر که عبور می کنی تا چالوس، تمام این ساختمانها هستند! حتی تا ساری هم کم و بیش دیده می شوند! بیشتر هم جذب سرمایه گذار بخش خصوصی که اکنون با ساخت و سازهای زیاد، ایجاد اشتغال کرده و پس از ساخت، با جذب توریست، ایجاد اشتغال خواهد نمود.
ادامه مطلب ...باور نمی کنم رفتنت را! باور نمی کنم که دیگر صدای گرم تو در هئیت رهروان کربلا شنیده نخواهد شد! صدایی که یادآور مولایت علی بن موسی الرضا(ع) بود.
ننوشتم! این چند روز از تو ننوشتم! نمی خواستم بنویسم! آخر رفتنت را باور نکردم! چگونه خنده هایت را، گریه هایت را، با ما قدم زدنت را، بیانت را و .... باور کنم که دیگر نیست! چگونه باور کنم که دیگر نریمان در کنار ما نیست!
یادت هست سفرمان به اصفهان را! من و تو و علی! برگشتمان به قم و زیارت حرم حضرت معصومه(س) و جمکران. نریمان جان! یادت هست! بیشتر راه را خواب بودی! به تو می گفتم که بس است! می گفتی خسته ام! آن روز نمی دانستم که از دنیا خسته ای! نمی دانستم که دیگر تاب ماندن نداری! باور نمی کردم که قصد سفری بی بازگشت را داری!
با راهیان نور رفتی که برگردی و از ناگفته ها برایمان بگویی! اما از میان راه پر کشیدی و خود راهی سفر نور شدی! در رفتنی بی بازگشت!
چگونه باور کنیم که نریمان دیگر در کنارمان نیست تا با او دوباره در هئیت رهروان کربلای رشت، غوغایی به پا کنیم. هنوز یادگارهایش در هئیت ما هست.
چگونه می توان باور کرد که او عاشقانه رفت؟! عاشقانه پر کشید تا به سوی معبود برود؟ آن هم پش از 24سال از زندگی کوتاهش!
اما رفت! رفت تا بخوابد برای ظهور! چرا که می گویند شهدا زمان ظهور از خواب برخواهند خواست تا در رکاب مولایشان باشند.
و چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم، شهید سید مرتضی آوینی:
گمانمان این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ولی حقیقت این است که شهدا مانده اند و ما در گذر زمان رفته ایم.
پ.ن: «هر چه سعی کردم که ننویسم نشد! دلم برای نریمان چقدر زود تنگ شد؛ راستش شب قبل از عروج آسمانیش، قرار بود به او زنگ بزنم و در مورد کاری مهم با او مشورت کنم و از او کمک بخواهم. اما یادم رفت! گفتم صبح فردا انشاالله زنگ می زنم! اما صبح روز بعد گفتند که نریمان رفت! پیش خدا رفت! حتی نتوانستم برای آخرین بار صدایش را بشنوم! چقدر زود دیر می شود، گاهی»