همنوایی

همنوایی

وبلاگ شخصی رضا بلبل پور
همنوایی

همنوایی

وبلاگ شخصی رضا بلبل پور

ریش پرفسوری

من از ریش خوشم می آید! مرد را با ریشش می شناسند!

اما انگار در این شهر کسی از ریش خوشش نمی آید. جواب سلامم را به سختی می دهند. تاکسی اگر مسافر هم نداشته باشد هم به سختی جلوی پایم می ایستد.

بقال محل هم با آنکه برای دریافت وجه اجناس خود خیلی تعارف تیکه و پاره می کند، اما حس می کنم که زیاد دوست ندارد که به مغازه اش بروم.

قصّاب محل جور دیگری نگاهم می کند. بعضی وقتها حس می کنم که دوست دارد مرا به جای گوشت زیر دستش با ساتور سلاخی کند. 

دختر همسایه مان هر وقت مرا می بیند، به جای سلام و علیک، از ارزانی تیغ سخن می گوید!!!

در اتوبوس کسی دوست ندارد که به من نزدیک شود؛ من که امروز صبح حمام بودم! عطر گل یاس هم به خودم زدم! اما نمی دانم چرا گهگاهی از این طرف و آن طرف اتوبوس جمله ی «بوی گند» و «گلاب به خودش زده» می آید!


***

امروز تصمیم گرفتم ریشم را پرفسوری بزنم! موهایم را ژل زدم به طرف بالا! یک Blue lady هم خالی کردم روی خودم!

کسی زیاد به من توجه نمی کند! اما آن نگاه های وحشتناک هم در کار نیست! توی اتوبوس هم دیگر حرفی از «بوی گند» و «به خودش گلاب زده» نیست!

در پیاده روی خیابان، دخترکی با آرایش عجیب، کاغذی را که با اعدادی پر شده، به من می دهد! می پرسم: « این چیست؟» دخترکی که همراه اوست می گوید: «پاستوریزه است!!» نفهمیدم با من بود یا با کاغذی که به من دادند!!

من از این شهر متنفرم! از شهری که مردمش را بخاطر ریش پرفسوری دوست دارند! از شهری که به ذات آدمیت کاری ندارند و ظاهر را بیشتر می پسندند! من از این شهر متنفرم!

هنوز به دنبال همان کسی هستم که مرا با غلام سیاهش برابر می داند! شاید من، آن غلام سیاه نباشم، اما برای او فرقی ندارد!