همنوایی

همنوایی

وبلاگ شخصی رضا بلبل پور
همنوایی

همنوایی

وبلاگ شخصی رضا بلبل پور

سفر به مشهد4

تا آمدیم حرکت کنیم، ساعت 11ظهر شد!
با مهدی مسئول سوئیت خداحافظی کردم! دعوتش کردم که حتما با خانواده به رشت بیاید! اظهار امیدواری کرد که حتما به پیش ما خواهد آمد!
وسائل را در ماشین گذاشتم و تسویه حساب کردم و راه بازگشت را در پیش گرفتم.
آرام آرام از شهر خارج شدم! بماند که مسیر خروج را اول اشتباهی رفتم! یعنی داخل شهر کمی مشغول شدم! اما پس از آن بود که راه را یافتم! دل کندن چقدر سخت است! اما ناگزیری که از مشهد دل بکنی! باید برای جهاد در راه خدا آماده شوی! منظورم تأمین معاش خانواده است! حالا دیگر خیابانهای بیرون شهر و مسیر بیشتر به چشم می آید! یکی دو روستای کوچک و شهرکهای صنعتی و بعد بیابان! قوچان برای صرف ناهار و استراحت توقف کردیم! نمی دانم، چون از کمربندی ها رد می شدیم، اینقدر شهرها معمولی به نظر می رسید، یا اینکه واقعاً شهرها معمولی و پیشرفت نکرده بودند!
پس از استراحتی یک ساعته، دوباره راه افتادیم! بجنورد! مرکز استان خراسان شمالی! اولین سرعت گیر ورودی به شهر، بلبرینگ چرخ عقب خرد شد! باور کردنی نبود! خدای مهربان، به حرمت مهمان بودن آقایم علی بن موسی الرضا(ع) هوایمان را داشت! می توانست این بلبرینگ در سرعت بالا یا در بیابان خرد شود! اما ورودی شهر که همه اش دویست متر با تعمیرگاه فاصله داشت!
4بعدازظهر تا 7 غروب! سه ساعتی طول کشید تا تعمیر تمام شد! تعمیرکار که از مقصدمان با خبر شده بود، گفت شب از بلوچ آباد رد نشو! شبانه به ماشینها، سنگ می اندازند و مال و اموالشان را به سرقت می برند! همین گفتار باعث شد که جانب عقل را بگیرم و البته 12ساعت هم در سفرمان، تأخیر داشته باشیم! خوب بود که در ماشین تلویزیون داشتم! وگرنه تا نیمه شب، باید خودم را می خوردم! فینال جام باشگاههای اروپا! رئال مادرید-آتلتیکو! بازی را تا پایان 90دقیقه نگاه کردم و وقتهای اضافه را بی خیال شدم!
7صبح راه افتادیم! دیگر اعصاب وسط جاده را نداشتم! یک سره از آشخانه، جنگل های گلستان عبور کردیم و وارد استان گلستان شدیم! گالیکش، مینو دشت،علی آباد، گرگان! مسیر بازگشت گرگان همان زیبایی ها را داشت! جالب بود که روستاهای نزدیک هم پسوندهای مشترک داشتند!
با سرعت به سمت رشت راه افتادم! دیگر توقف نداشتم! فقط شهرسازی و آبادانی و ... را در راه می دیدم!
10شب بود که رسیدیم به رشت! رطوبت هوا، داشت خفه مان می کرد! رسیده و نرسیده، کولرگازی را روشن کردم! نفسی تازه کردم و خوابیدم!
این سفر تمام شد! خدا بخواهد تا سال دیگر!
چند روز عصرها، غم داشتم! یادم می آمد که همین وقتها، هر روز پابوس آقا می رفتیم! چقدر دلگیر!
تازه فهمیدم که چرا جمعه ها دلگیر است! زمین و زمان می فهمد که مولایش، صاحب عصر(عج) یعنی چه؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد